آبان

آبان

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
آبان

آبان

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است

تبر

دیروز کلی با دوستم صحبت کردم که قانعش کنم با " مشترک مورد نظر " دوست نیستم ، فهرست کارای بدی که میکنم داره بلند میشه.... نکته جالبی که تو حرفاش بود این بود که یکی ما رو دیده و رفته بهش گفته که ما با همیم !!!!!! متوجه نمیشم چرا یکی باید انگیزه داشته باشه بره به دوستم بگه من با کسیم ! چرا؟ به چه منظور؟! با چه هدفی میتونسته باشه زحمت این کار رو به خودش بده ؟

میدونم اعتراف کردن من اینجا چیزی رو از دروغی که به دوستم گفتم و اصرارم به این دروغ کم نمیکنه ولی نمیتونمم راستشو بهش بگم ، این رابطه به تنهایی کوله بار عذاب وجدانه ، نمیتونم نگاه کسی بهم رو در این مورد تحمل کنم .

پاییز اومده

دو سه روزه دارم به این قضیه فکر میکنم که نکنه حالا که میدونم کسی داره این نوشته ها رو میخونه محافظه کارانه بنویسم ، نکنه بترسم از گفتن حقیقت . دیشب دوستم ازم ناراحت شد چون من بهش نگفتم که با اون " مشترک مورد نظر" دوستم و بهش نگفتم ، البته هنوزم بهش نگفتم ، ولی اون حدس زده  نمیدونم باید چیکار کنم ، البته اوایل از رابطمون میدونست ولی بعد بهش گفتم بهم زدم و رابطه ای ندارم ، آخه رفته بود به یکی گفته بود ! من بهش اعتماد کردم ! میخواست باهام بیاد تهران ولی منصرف شد ، میگه باهات احساس صمیمیت نمیکنم . دلم گرفته .

پ ن 1: از صبح این قطعه از شعر علی آذر افتاده توی دهنم :بی تو من با بدن لختِ خیابان چه کنم...با غم انگیزترین حالتِ تهران چه کنم

پ ن 2: به این فکر میکنم که این رابطه ارزش این از دست دادن ها رو داره !!!!؟

پ ن 3: آدم از همین چیزا میفهمه پاییز اومده

پ ن 4: موقع نشستن پشت پای راستم درد میگیره ( نمیدونم چرا ) فکر نمیکردم غیر از مفاصل جای دیگه ای درگیر باشه

پ ن 5 : منظورم از " مشترک مورد نظر" دوست پسرمه

زندگی

راجع به شاگردم تا حالا حرف نزدم ، اولین شاگردم که اومده بود شنا یاد بگیره ، بشدت ترس از آب داشت ( البته به قول بعضی دوستان داشت ادا در میاورد ) و خیلی هم نا منظم میومد ، من مجبور بودم درسای جلسه قبلو هر بار تکرار کنم تا یادش بیاد ، بعد رفته بود پیش مدیر استخر گفته بود من بهش خوب آموزش نمیدم و اینکه اون میخواسته شنای کرال سینه یاد بگیره ! و من بهش کرال پشت یاد دادم  بعضی آدما اینجورین ، همیشه غر میزنن و هیچ وقت بلند نمیشن ، همیشه باید یکی دیگه باشه که تقصیرا بیفته گردن اون ، دلم براش میسوزه ، چطور میتونه از زندگیش لذت ببره وقتی نمیتونه با تمام وجود زندگی کنه ؟

پ ن1 : استخر دوباره تعطیل شد  آب کل دهکده المپیک (مجموعه ورزشی شهرمونه) به علت بدهی قطع شده!!!!! هر چند دکتر بهم گفته تا شنبه که میرم برای شستشوی گوشم توی استخر نرم

پ ن 2: دارم داروهامو مرتب میخورم ! به چه قشنگی

پ ن 3: احتمالن 25 ام برم تهران ، هیچی درس نخوندم  و دکترم باید برم حتمن

اتفاق

امروز برای اولین وبلاگم اولین نظر رو گرفتم ، حس جالبیه ، خیلی دوست داشتم یه نویسنده باشم ، قبلن می نوشتم ، ولی خودم از بین میبردمشون ، ازاینکه کسی بخوندشون میترسیدم ، البته نویسنده بودن با نوشتن توی وبلاگ فرق میکنه ولی تا جرات نکنم صادقانه بنویسم ، تا نتونم همینی که هستم رو باتمام کاستی ها و بی ترس از قضاوت شدن بیان کنم چطور میتونم یک نویسنده باشم ، ولی حتا اگه هیچ کتابیم نداشته باشم دوست دارم صادق ترین آدم دنیا باشم ، بدون ترس و رها.

پ ن : با تشکر از مجتبی

گربه

نمیدونم کشتمش یا نه ، نمیدونستم باید چه کار کنم ، انقدر سریع اومد جلوی ماشین که قدرت انتخاب و تصمیم گیریم رو از دست دادم . یه گربه ی کوچولوئه سفید ، حتا توقف نکردم ببینم رد شد یا بهش خوردم ، همیشه از خودم میپرسیدم چرا راننده ای که به کسی زده فرار میکنه ؟ اگه واسته و کمکش کنه چی میشه . من ترسیده بودم ، خیلی ترسیده بودم . حتا خجالت میکشم به کسی بگم . به دوست پسرم گفتم ( همونکه صد ساله میخوام ازش جدا بشم) اون میگه نزدی ، میگه اگه زده بودی متوجه صداش میشدی . ولی گربه ی خیلی کوچولویی بود. میترسم برم اونجا .میترسم با کاری که کردم مواجه بشم . کاش زنده باشه .