وقتی حس میکنم روابط انسانیم پیچیده میشه خندم میگیره ، نه از سر استهزا یا شرم ! خنده ی لذت ! غرق شدن تو چیزی که برای اون ساخته شدی، رسیدن به لحظه ای که مدت هاست تو عمق وجودت پنهان شده ، لحظه ای که همه چیز مرز خودشو از دست میده ، عشق ، احترام ، رنج ، حسرت ... و دیگه کی میتونه اون لحظه رو تعریف کنه ؟ به نظرم بر خلاف چیزی که باعث به وجود اومدن اون لحظه است یعنی ارتباط ، لذتش به شدت شخصیه و مهم نیست که اون لحظه سخت باشه و پر رنج یا آسون و شعف ناک ، تمام وجودت پر از لذت میشه ، لذت کشف چیزی آشنا. دیشب خواب دیدم آخرای شب با ماشینم میخوام برم خونه ولی توی خلسه ی شبانه بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم تا صبح داشتم میروندم . شاید دارم از خودم کمک میخوام ، شاید خودم میخواد حرفاشو بشنوم.